آن یکی، «الله» می گفتی شبی
|
تا که شیرین می شد از ذکرش لبی
|
گفت شیطان: آخر ای بسیارگو
|
این همه «الله» را «لبیک» کو؟
|
می نیاید یک جواب از پیشِ تخت
|
چند «الله» می زنی، با روی سخت
|
او شکسته دل شد و بنهاد سر
|
دید در خواب، او خَضِر را در خَضَر
|
گفت: «هین، از ذکر چون وامانده ای؟
|
چون پشیمانی، از آن کش خوانده ای؟»
|
گفت: لبیکم، نمی آید جواب
|
زان همی ترسم، که باشم ردّ باب
|
گفت: آن «الله» تو «لبیک» ماست
|
وان نیاز و درد و سوزت، پیک ماست
|
ترس و عشقِ تو، کمندِ لطف ماست
|
زیر هر یا ربّ تو، لبیکهاست
|